دیشب بعد از اینکه به مامان شب بخیر گفتم رفتم که به هستی پیام بدم و از تصمیمم باخبرش کنم. بهش گفتم حس میکنم الان دوتاییمون از اون حالت برانگیختگی و ناپایداری رسیدیم به یه حالت پایدار و الان دوتاییمون بهتر میتونیم باهم برای رسیدن به هدفای مشترکمون تلاش کنیم.
بهش گفتم شاید الان روپوش سفید به درد من نمیخوره، شاید اصن فعلا لباس سفید بهم نمیاد! صورتی میاد مثلا!
شاید چیزی که الان هستم بهترینِ منه. بهترین چیزی که برای من ساخته شده.
سخته. ولی فکر کنم برمیگرده باز به مسئلهی "تسلیم" بودنه... سخته ولی قرارم میس آسون باشه. صبح که بیدار شوم سرم از شدت گریه و بیداری سنگین بود و چشمام میسوخت. انگار شب قبلش یه حجم زیادی تصمیم الهام شده بود تو مغزم و الان مغزم درحال پردازش و هضم اطلاعات بود. شب مهمیبود
+و افوض امری الی الله ،ان الله بصیر بالعباد 🍃
برچسبها:
بخند جانم... حالتو خوب کن